وقتی اولویت همه چیز بالاست
در واقع هیچ اولویتی وجود نداره.
توی این شرایط: فورا باید یه پست جدید توی اینستاگرام منتشر کنیم. فورا باید با مشتری تماس بگیریم. فورا باید این میز رو جابجا کنیم. فورا باید این اطلاعات رو وارد کنیم. فورا باید یه ریپورتاژ آگهی منتشر کنیم. چون همه اینها اولویت بالایی دارن.
سازمانهای زیادی با این شرایط روبرو هستن. چون احساس ما توانایی درک اهمیت مسایل رو نداره، اما خیلی خوب میفهمه چه چیزی فوریه. وقتی یه سیستمی مبتنی بر احساسات باشه (نه تفکر) عمر فرایند تصمیمیگیری هم درش کوتاه میشه. همه چیز فوریه و باید همین الان انجام بشه.
وقتی اولویت همه چیز بالاست، در واقع هیچ اولویتی وجود نداره.
هرچه بیشتر بر مبنای فوریتها تصمیم بگیرید، اهمیتها کمرنگتر میشن. سازمان فوری یه سازمان بیماره. جاییه که بسیاری از فرصتها نادیده گرفته میشن.
اعتماد، اطمینان و اعتبار
اعتماد باعث میشه حس امنیت داشته باشیم.
اطمینان نتیجه رسیدن به ثباته.
اعتبار ارزشیه که قايل میشیم.
شما احتمالا به برادرتون اعتماد کامل دارید. اگه ازتون بخواد سوییچ ماشین رو بهش بدید حتی لحظهایی هم تردید نمیکنید که دیگه بهتون برش نگردونه. اما ممکنه اطمینان کمی داشته باشید. چون نمیدونید اگه با اتفاق غیرمنتظرهایی روبرو بشه چقدر میتونه روی خودش و ماشین کنترل داشته باشه. برای اینکه اطمینان پیدا کنید باید ثابت کرده باشه که از پسش بر میاد.
اما حتی با وجود اطمینان کامل، چرا باید ماشین ۴۰۰ میلیون تومانی رو به برادرتون بدید در حالی که کل پس اندازش ۵۰ هزار تومانه؟ اگه چپش کنه هرچقدر که تلاش کنه نمیتونه خسارت رو جبران کنه. احتمالا ۴۰۰ میلیون اعتبار نداره.
برای بیشتر آدمها کلمات معانی خیلی خاصی ندارن، اما برای یه طراح هیچ دو کلمهایی مثل هم نیستن.
ما اینطوری شکست میخوریم
جوجه مرغ مینای ما مرد. علتش این بود که بچهها فکر میکردن گرمشه، میزارنش توی ظرف آب تا خنک شه و اونم میمیره.
اما من برای اینکه علت مرگش رو بهتر بفهمم کمی بررسیش کردم. از نشانههایی که زیر بال، سقف دهان و روی زبانش بود و جستجو توی گوگل فهمیدم به نوعی بیماری باکتریایی مخفی مبتلا بوده. در واقع آب فقط باعث شده کمی زودتر بمیره، عامل اصلی نبوده.
تا دلتون بخواد کسب و کارهای ما سرشار هستن از این بیماریهای خاموش. مسایلی که به دلیل غفلت ما بی سروصدا بزرگ و بزرگتر میشن و یه روز با یه اشتباه کوچک فوران میکنن و شکست میخوریم. برای ما هم فقط یه سوال باقی میمونه. چرا یه اشتباه کوچک باعث شد شکست بخوریم؟
تقلید و بلوغ
ایلیا معترضه که بین بچههای هم سن و سالش هیچ کس اسمش ایلیا نیست، اما هم اسم علی (برادر بزرگش) زیاده. منم که بچه بودم از اینکه هم اسم خودم (امید) خیلی کم بود خوشحال نبودم. بعدها متوجه شدم همه بچههایی که اسمهای کمیاب داشتن کم و بیش از این موضوع ناراضی بودن.
وقتی به کسب و کارها نگاه میکنیم همین روند رو توی مسیر بلوغ اونها هم میبینیم. برای من تمایل مدیران یه سازمان برای شبیه بودن به رقیب یکی از نشانههای مهم نابالغ بودن اونهاست. عمدتا ما وقتی با مدیران در خصوص طراحی مجدد صحبت میکنیم، اونقدر در خصوص نوع طراحی به یک نمونه کپی شده وابسته هستند که باعث میشه نتونن به یک برنامه بلند مدت فکر کنن.
به موازات اینکه کسب و کارها به مراحل بالاتر بلوغ میرسن درک بیشتری نسب به ارزشها و الگوهای خودشون پیدا میکنن. کشف میکنن کجا مفید هستن و کجا نیستن. به چه کسانی باید و به چه کسانی نباید سرویس بدن.
بلوغ باعث میشه درک عمیقتری نسبت به یگانه بودن پیدا کنیم. از این رو کمتر هم تقلید کنیم.
مشکلی که نبود محدودیت ایجاد میکنه
ما آدمها دوست داریم برسیم به بالاترین دستاورد (یا گاهی هم یکی بیشتر از بالاترین). اگه بالاترین مشخص نباشه (هیچ محدودیتی نداشته باشیم) خیلی راحتتر میتونیم خودمون رو راضی کنیم و نتیجه بگیریم که دیگه کافیه.
اگه میخوایید کاربرانتون کارای بیشتری انجام بدن، یه راهش اینه که بهشون بگید بیشتری باری که میتونن انجامش بدن چند باره. هرچند این میتونه بعضی افراد رو هم منصرف کنه، اما برای بیشتر آدمها مثل شروع یه بازی میمونه.
«بیشترین دفعاتی که میتونید اینجا میز رزرو کنید ۳ بار در هفته است.»
«بیشترین تخفیفی که میتونید بگیرید ۱۰۰ هزار تومانه.»
«طولانیترین توییتی که میتونید بکنید ۲۸۰ کاراکتره.»
هرچند ممکنه مثالی که زدم منطقی به نظر نرسه، اما اگه امتحان کنید متوجه میشید که خیلی خوب کار میکنه.