چرا دوچرخه سواری کار مشکلیه
… چون همش بر اساس تصادفه.
در طول مدتی که دارید تمرین میکنید، در حال روندن نیستید، بلکه مدام میفتید. بعدش اگه تسلیم نشید بعد از همه این شکستها، یه دفعه بین همه افتادنها میبینید دارید حرکت میکنید. دقیقا بین افتادنها اتفاق میفته.
یادگرفتن چیزهایی مثل این که صفر و یکی هستن کار دشواریه. بازاریابی کار سختیه چون آدم ها دوست ندارن شکست بخورن. دوست ندارن بیفتن.
این یه نکته خوب واسه والدینه: بهترین راهی که باهاش میتونید به بچه تون یاد بدید دوچرخه سواری کنه، اینه که براش کفش اسکیت (رولربلید) بخرید تا بپوشه. من میتونم با این تکنیک به هر بچه حدودا ۷ ساله طی ده دقیقه دوچرخه سواری یاد بدم. چطوری؟ در حالی که من دوچرخه رو نگه داشتم ۱۰ دقیقه دوچرخه سواری میکنه. همینکه به سرعت و کنترل لازم روی فرمون رسید، بقیش دیگه آسونه. بخش سخت ماجرا قسمت افتادنش بود.
اگه هدف شما اینه که یه محصول یا خدمات در جریان و رو به رشد داشته باشید، باید برای مشتریان، دانشآموزان یا کارمندان خودتون لحظاتی رو بسازید که همون لحظه مناسبه.
دو ثانیه
بعضی وقتها آدمهای پر مشغله باید با خودشون فکر کنن (و ما هم همینطور) که حذف کردن چند تا کلمه چقدر ممکنه وقت اونها رو بگیره و چقدر می ارزه که با این کار لذت یک تعامل رو کاهش بدن.
پذیرش رستوران (که داره واسه همین شغل پول میگیره)، در حالی که سرش پایینه میگه «قبضتون روی میز.» همین رویکرد رو در مقابل همه مشتریان دیگه هم داره و مدام همین سه کلمه رو تکرار میکنه.
گفتن این جمله که: «خوش اومدید، لطفا قبضتون رو روی میز بگذارید و چند دقیقه صبر کنید تا غذاتون آماده بشه.» چقدر زمان نیاز داره؟ تازه به طرز شگفتآوری اگه همزمان با گفتن این جمله لبخند هم بزنید همون قدر زمان میبره.
من میفهمم که شما سرتون شلوغه، اما اگه قصد دارید با مشتریتون تعامل کنید، بهتره آرام و مهربان باشید. در نهایت میبینید که هم خودتون از نتیجه کار راضیتر هستید و هم دیگران احساس رضایت بیشتری دارن.
قیمت ارزش مناسبی نیست
بازاریاب ها، فروشنده ها و یا مشتریان شما ممکنه سرتون داد بکشن که لازمه قیمت رو بیارید پایینتر.
اما این درست نیست.
شما باید ارزشهاتون رو افزایش بدید. اگه مردم نمیخوان به شما پول بدن، دلیلش اینه که شما به اندازه پولی که قراره پرداخت کنن بهشون ارزش کافی معرفی و عرضه نکردید.
شما نمیتونید چیزی رو بفروشید مگر اینکه بخوایید.
معجون شفا بخش
این چیزیه که همه میخوان.
نه یه فرایند یا رویکرد، نه یه رفتار یا تلاش، نه یه اندیشه یا بینش، نه یه آگاهی یا یه دانش.
فقط میخوان دردشون سریعا شفا پیدا کنه.
دکترها نمیتونن شفا بدن. مشاورین کسب و کار و طراحان هم نمیتونن شفا بدن. اما جالب اینه که اغلب این تنها چیزیه که به فروش میرسه، چون این چیزیه که آدمها میخوان بخرن.
ما دائما خودمون رو گول میزنیم. میدونیم (یا عمیقا یا سطحی) که هیچ معجون شفابخشی وجود نداره، اما بهر حال بازم برای بدست آوردنش پول خرج میکنیم.
اون بیرون بعضیها متفاوت فکر میکنن
«هیچ کس این غذا رو دوست نداره. هیچ کس این رفتار رو نمیپسنده. هیچ کس اینکارو اینطوری انجام نمیده. هیچ کس بابت این پولی نمیده.»
و جملاتی شبیه به این که ما میگیم چون خودمون همینطوری هستیم.
مدیر یکی از کارخانجات تولید مواد غذایی کشور که موفق هم هستن میگه ما سالانه بیشتر از هر چیزی زیتون پرورده میفروشیم. خودش هم بشدت از زیتون متنفره.
آدمها در شرایط متفاوت، مهارتهای متفاوتی یاد میگیرن. اهداف متفاوتی دارن و متفاوت فکر و رفتار میکنن. اگه ایدهایی برای کار کردن ندارید، انجام دادن کارهایی که به نظر بیهوده میان هم خیلی کار بدی نیست. اون بیرون آدمهایی هستن که متفاوت فکر میکنن و ممکنه عاشق چیزی باشن که میسازید.